۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه
















زندگی











دگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دستا٬ خنده بر لبانشون
توی شب صدایی جز گریه بی صدا نبود
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دلو باز نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غمو از دلم جدا نمی کنه
قصه ماتم من هر چی که بود٬ هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته یه آدمه
وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمی خوام مثل همه گریه کنم٬ دیگه گریه دلو باز نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها٬ غمو از دلم جدا نمی کنه...
دلکم گریه نکن اشک نریز این چنین بر سرخود خاک نریز دلکم جیغ نکش داد مکن زو که رفته تو دگر یاد مکن دلکم سرگشته و بی تاب نباش این قدر پرغم و اندوه نباش دلک افسوس نخور آه نکش دور دلدارت رو دیوار بکش دلکم شکوه نکن راضی باش چاره اندیش و پی راهی باش دلکم بازچرا چشم به دردوخته ای در غم او چو شمع سوخته ای دلکم یار تو را قال گذاشت در دلت حسرت دیدار گذاشت دلکم دست از عشقت بردار دست از غصه و ماتم بردار دلکم باز بخند شادی کن نام او را از سرت خالی کن دلکم گوش به روی سخنم می بندی می روی دنبال یاروبه منم می خندی

هیچ نظری موجود نیست: