۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه


این توله سگ 6 ماه نژاد سنت برنارد فضولی كرده و یك چاقوی دنده ای 13 اینچی رو بلعیده.این چاقو 4 روز میان مری و معده این توله سگ باقی مونده بوده و طی یك عمل 2 ساعته چاقو خارج شده.یك زخم 8 اینچی ایجاد شده بوده كه زود خوب شده.میگن طرف جون سگ هست راست میگن!!!








این آقا كه یك كارگر ساختمانی هست میره پیش دندانپزشك و میگه فك بالام درد می كنه بعد اقای دكتر میبینه بلهههههههههههههههههههه یك میخ 10 سانتیمتری داخل فك بالای این اقا هست و ایشون نمی دونن چطوری این میخ 6 روز پیش وارد فكش شده!!!!!!!!!!!!!!!




سلام مژده به منوجانی های عزیز به زودی به امید خدا خدمات اینترنی در شهر ستان منوجان افتتا ح خواهد شد
با تشکر سعید منوجانی

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه





پدر شدن یك پسر بچه 13 ساله انگلیسی بر نگرانی‌های مردم این كشور درباره بالا بودن شمار بارداری‌ها در میان نوجوانان انگلیسی افزوده است.
كشور انگلیس، در میان تمام كشورهای اروپای غربی، بیشترین شمار بارداری را در میان دختران نوجوان داراست.
شمار بارداری‌های دختران نوجوان در انگلیس 2 برابر تعداد بارداری‌های دختران نوجوان در كشورهای فرانسه و آلمان است.
بر اساس تازه‌ترین ارقام منتشر شده توسط اداره آمار ملی انگلیس، تعداد بارداری‌های زیر سن 16 سال در انگلیس در سال 1999 به میزان 3/8درصد بود اما این میزان در سال 2006 كاهش پیدا كرد و به 8/7 درصد رسید . البته شمار بارداری ها در میان دختران نوجوان در انگلیس همچنان بالا است.
انتشار خبر مربوط به پدر شدن یك پسر بچه 13 ساله در انگلیس، شوك و حیرت شمار بسیاری از مردم این كشور را به دنبال داشته است.
الفی پتن Alfie Patten پسر بچه 13 ساله انگلیسی و شانتل استیدمن دوست دختر 15 ساله وی كه ساكن منطقه ساسكس Sussex در جنوب شرق انگلیس هستند، صاحب فرزند شده‌اند .
دیوید كامرون رهبر حزب محافظه كار انگلیس با ابراز نگرانی از روند رو به افزایش بارداری در میان دختران نوجوان انگلیسی گفت: این روند كه بچه‌ها امروزه در این كشور بچه دار می‌شوند یك روند بسیار نگران كننده است.
دیوید كامرون افزود: این خیلی خوب است كه شاهد بزرگ شدن بچه‌ها و پدر و مادر شدن آنها باشیم اما نه اینكه در حالی كه خودشان هنوز بچه هستند صاحب بچه شوند و بچه‌ها نباید در این سن و سال به موضوع پدر و مادر شدن فكر كنند.
دیوید كامرون سپس گفت: وقوع چنین مسئله‌ای در این كشور واقعأ نگران كننده است و این مشكلی است كه در نتیجه اشتباه عمل كردن به وجود آمده است و باید این وضعیت درست شود.
ایان دانكن اسمیت از اعضاء حزب محافظه كار انگلیس كه مركزی به نام مركز عدالت اجتماعی را در انگلیس اداره می كند و پیشتر نیز رهبری حزب محافظه كار انگلیس را برعهده داشت، در اظهار نظر خود درباره این حادثه گفت: وجود این موردی كه اكنون رخ داده است و یك پسر بچه 13 ساله پدر شده است نمونه ای از آن نگرانی است كه حزب محافظه كار درباره آن صحبت كرده است و منظور حزب محافظه كار از نامیدن جامعه انگلیس به عنوان جامعه ای از هم گسیخته در واقع وجود چنین مواردی است.
ایان دانكن اسمیت با تأكید بر ضرورت رسیدگی به این مسائل و جلوگیری از وقوع آنها، گفت: این مشكلات در جوامع معینی به وقوع می‌‌پیوندند و لازم است تا به منظور حل این مسئله، توجه‌ها بر روی این جوامع متمركز شود.
گوردون براون نخست وزیر انگلیس نیز در واكنش به این حادثه گفت: من از جزئیات دقیق این مسئله اطلاعی ندارم اما معتقدم همگی‌مان به طور مسلم خواستار این هستیم كه از بارداری‌های سنین نوجوانان اجتناب شود .
از سوی دیگر، اد بالز وزیر كابینه دولت گوردون براون در امور مربوط به بچه‌ها، پدر شدن این پسر بچه 13 ساله انگلیسی را حادثه‌ای بسیار ناخوشایند و غیر عادی توصیف كرد و گفت: ما به عنوان یك جامعه می‌توانیم این اطمینان را به وجود آوریم كه شمار بارداری های نوجوانان در این كشور روند رو به پایینی را در پیش خواهد گرفت.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

سلام سلامی به گرمی افتاب منوجان سبز قامتان نیروی انتظامی شهرستان منوجان از ستاد فرماندهی تا رده های دیگر

امروزمی خواهم از زحمات پرسنل زحمت کش نیروی انتظامی شهرستان منوجان تقدیر وتشکر کنم که با تلاشهای فراوان خود امنیت را به شهرستان منوجان ارمغان بخشیده اند

سبزوپیروز باشید باتشکر سعید منوجانی مدیریت وبلاگ منوجان دیار عاشقان



هاله Haloe :پدیده ای نوری است که در اطراف خورشید ، ماه و یا هر منبع نورانی قوی دیگری مانند چراغهای خیابان قابل مشاهده است .
پرتو سبز Green Ray :پرتو سبز مدت کوتاهی قبل از غروب و بعد از طلوع خورشید پدیدار میشود و به صورت نور سبز رنگی است که در بالای خورشید برای مدت بسیار کوتاهی میدرخشد .




رنگین کمان آتشین Fire rainbow :پدیده بسیار نادری است و زمانی اتفاق می افتد که خورشید در عرضهای جغرافیایی بالای ۵۸ درجه است و نور آن از لابه لای ابرهای رشته ای cirrus بتابد .



باران غیرآبی Non-aqueous Rain :این باران که به ندرت اتفاق می افتد بجای آب حاوی حیوانات و حشرات است . دانشمندان هنوز در مورد نحوه پیدایش این نوع باران مطمئن نیستند .




غبار الماس :غبار الماس گونه ای مه است که از یخ زدن قطرات ریز آب ایجاد میشود .





ماه رنگی Colored Moon :بدلیل شرایط جوی متفاوت ، ماه ممکن است به یکی از رنگهای آبی ، نارنجی یا قرمز دیده شود .






ابرهای ناکتیلوسنت :این پدیده بصورت ابرهای نازک و آبی رنگی است که در آسمان غروب میدرخشند .







کمربند زهره ، کمربند ونوس Belt of Venus :کمربند ونوس پدیده ایست که در غروبهای غبارآلود ، بصورت نواری صورتی یا ارغوانی رنگ ، بین آسمان و افق دیده میشود .








۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

How Do You Interpret Love



How Do You Interpret Love?عشق را شما چگونه تفسیر می كنید؟Once a Girl when having a conversation with her lover, asked یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسیدWhy do you like me..? Why do you love me? چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ I can't tell the reason... but I really like youدلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم You can't even tell me the reason... how can you say you like me? تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟ How can you say you love me? چطور میتونی بگی عاشقمی؟ I really don't know the reason, but I can prove that I love Uمن جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم Proof ? No! I want you to tell me the reasonثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگیOk..ok!!! Erm... because you are beautiful, باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، because your voice is sweet, صدات گرم و خواستنیه، because you are caring, همیشه بهم اهمیت میدی،because you are loving, دوست داشتنی هستی،because you are thoughtful, با ملاحظه هستی، because of your smile, بخاطر لبخندت، The Girl felt very satisfied with the lover's answerدختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in comaمتاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت The Guy then placed a letter by her sideپسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ No! Therefore I cannot love you نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love youگفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم Because of your smile, because of your movements that I love youگفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love youاما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymoreاگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره Does love need a reason? عشق دلیل میخواد؟ NO! Therefore!! نه!معلومه كه نه!!I Still LOVE YOU... پس من هنوز هم عاشقتم True love never dies for it is lust that fades away عشق واقعی هیچوقت نمی میرهLove bonds for a lifetime but lust just pushes away این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره Immature love says: "I love you because I need you""عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارمMature love says "I need you because I love you""ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays" "سرنوشت تعیین میكنه كه چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حكم می كنه كه چه شخصی در قلبت بمونه"

lotfan nazar bedin albate yadetoon nare ke daghesh konid
mer30

How Do You Interpret Love



How Do You Interpret Love?عشق را شما چگونه تفسیر می كنید؟Once a Girl when having a conversation with her lover, asked یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسیدWhy do you like me..? Why do you love me? چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ I can't tell the reason... but I really like youدلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم You can't even tell me the reason... how can you say you like me? تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟ How can you say you love me? چطور میتونی بگی عاشقمی؟ I really don't know the reason, but I can prove that I love Uمن جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم Proof ? No! I want you to tell me the reasonثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگیOk..ok!!! Erm... because you are beautiful, باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، because your voice is sweet, صدات گرم و خواستنیه، because you are caring, همیشه بهم اهمیت میدی،because you are loving, دوست داشتنی هستی،because you are thoughtful, با ملاحظه هستی، because of your smile, بخاطر لبخندت، The Girl felt very satisfied with the lover's answerدختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in comaمتاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت The Guy then placed a letter by her sideپسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ No! Therefore I cannot love you نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love youگفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم Because of your smile, because of your movements that I love youگفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love youاما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymoreاگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره Does love need a reason? عشق دلیل میخواد؟ NO! Therefore!! نه!معلومه كه نه!!I Still LOVE YOU... پس من هنوز هم عاشقتم True love never dies for it is lust that fades away عشق واقعی هیچوقت نمی میرهLove bonds for a lifetime but lust just pushes away این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره Immature love says: "I love you because I need you""عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارمMature love says "I need you because I love you""ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays" "سرنوشت تعیین میكنه كه چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حكم می كنه كه چه شخصی در قلبت بمونه"

lotfan nazar bedin albate yadetoon nare ke daghesh konid
mer30

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

چهارشنبه 23بهمن ماه هشتادو هفت دیدار ایران وکره جنوبی
جمعه26بهمن ماه دربی بزرگ پایتخت
پیروزی

استقلال به نظر شما که می بره نظر بدید
دوستان منوجانی من نظراتتون برام بنویسید












































سلام دوستان گلم عکسهای زیبا از سراسر دنیا ببینید ولذت ببرید



















۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

فرارسیدن 22بهمن ماه بر همگان مبارک باد

حرفهای انقلاب

انقلاب و انتقاد آزادانه


عكس: مسعود خامسي پوردكتر احمد توكلي از فعالان و مبارزان سياسي و مذهبي است كه در نهضت اسلامي عليه رژيم پهلوي در دانشگاه شيراز همراه ديگر دانشجويان سياسي مسلمان فعاليت هايي چون اعتصاب در دانشگاه، بر هم زدن سخنراني مسئولان دانشگاه، پخش اعلاميه جشن هاي 2500 ساله و... انجام مي داد، لذا بارها بازداشت، شكنجه و زنداني شد. توكلي در مجموع چهار بار توسط ساواك بازداشت شد. بازداشت سوم نزديك به شش ماه و چهارمي سه سال و هشت ماه طول كشيد. در دوران زندان با هويت واقعي سازمان مجاهدين خلق آشنا شد، لذا در فعاليت هاي سازماني آنها در زندان مشاركت نمي كرد و از آنها جدا شد. توكلي هنگام پيروزي انقلاب به بهشهر، محل تولد خود رفت و مسئول كميته انقلاب و داديار دادسراي انقلاب اسلامي شد. در دوره اول مجلس شوراي اسلامي از طرف مردم بهشهر، نكا و گلوگاه به عنوان نماينده رأي آورد و در اوج اختلافات بني صدر با نيروهاي مذهبي، با بني صدر به مخالفت جدي برخاست. به همين دليل وقتي شهيد رجايي او را به عنوان وزير كار معرفي كرد، با مخالفت بني صدر روبه رو شد. وي در سال 1360 وارد كابينه ميرحسين موسوي شد و به عنوان وزير كار خدمت كرد. با او كه امروز نيز نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي است، تاريخ شفاهي و خاطرات زندان و دوران مبارزه را در گفت و شنودي مرور كرديم.**** اولين رگ و ريشه هاي فعاليت هاي انقلابي و مبارزات سياسي با رژيم در شما چه زماني و چگونه شكل گرفت و اولين دستگيري و بازداشت شما چه زمان و چگونه بود؟- من در خانواده اي با گرايش ديني بزرگ شدم. از اواخر دبيرستان مقيد به مسائل مذهبي بودم و در جلسات مذهبي شركت مي كردم. دوران دبيرستان در جلسات درس ديني آقاي محمدتقي راسخي دبير موفق شهرمان و انجمن جوانان مسلمان بهشهر فعالانه شركت داشتم. اعضاي اين انجمن سالانه از دانشمندان برجسته كشور مثل آقايان مطهري، هاشمي نژاد، جلال الدين فارسي، باهنر و... براي سخنراني دعوت مي كردند. سخنراني ها از جهت محتوا، تحليل، حماسه و روحيه انقلابي و ظلم ستيزي خيلي برجسته بود. براي سال آخر دبيرستان به تهران آمدم و در خانه خواهرم در نزديكي حسينيه ارشاد ساكن شدم و پنجشنبه ها و جمعه ها در برنامه هاي حسينيه شركت مي كردم. روزي مقابل حسينيه ارشاد با دو جوان كه سن شان كمي از من بيشتر بود آشنا شدم كه بحث هاي مذهبي مي كردند. يكي از آنها آقاي دكتر حداد عادل و ديگري آقاي محمدباقر مخبري بود. از آنها پرسيدم كه جايي سراغ دارند كه كتاب هاي مذهبي امانت بدهد و آنها هم مرا به كتابخانه انجمن فارغ التحصيلان مدرسه علوي بردند. در سال ششم دبيرستان فعاليت هاي پراكنده در دبيرستان خوارزمي انجام مي دادم كه يكي نظرخواهي از مردم درباره حكومت اسلامي در وسط خيابان بود. من اين كار را با پسر رئيس دبيرستان و دوست ديگري انجام داديم و آنها بازداشت شدند و من فرار كردم. بعد هم به دانشگاه شيراز در رشته مهندسي برق و الكترونيك رفتم. در دانشگاه حركت هاي ما جدي تر شد. خرداد 49 بود كه پس از يك دوره اعتصاب در دانشكده مهندسي، دوباره اعتصاب كرديم. اين دوره همزمان شد با رحلت آيت الله حكيم و اعلام مرجعيت آيت الله خميني توسط علماي شيراز و چون پليس آماده باش بود، ريختند و همه را گرفتند و بردند. اين اولين باري بود كه بازداشت مي شدم و براي من پرونده تشكيل دادند اما ما را به ساواك نبردند و من پس از يازده روز بازداشت، آزاد شدم.* پس از اين هم سابقه بازداشت و زندان داشتيد يا نه؟- بله. دوره دانشجويي من در شيراز سه سال بيشتر نبود. در اين سه سال تقريباً سالي يك بار بازداشت مي شدم تا اينكه در سال سوم به دليل محكوميت از دانشگاه اخراج شدم. دوران سربازي را در كازرون و ساري سپري كردم و پنج شش ماه از آن دوره را در زندان گذراندم. سيزده يا چهارده ماه از خدمت را مي گذراندم كه دوباره دستگير شدم و از تير 1352 تا اسفند 1355، زندان بودم. پس از آزادي از زندان، تحصيل در دانشگاه را رها كردم زيرا دانشگاه، شرط ادامه تحصيل مرا رضايت نامه ساواك قرار داده بود كه من هم اين شرط را قبول نكردم.* مهمترين فعاليت هايي كه شخص شما در دانشگاه در آنها فعاليت محوري و جدي داشتيد چه بودند و اصولاً گرايش هاي انقلابي دانشجويان دانشگاه هاي شيراز چگونه بود؟- نيروهاي مذهبي دانشگاه اغلب گرايش هاي انقلابي داشتند. عده اي هم بودند كه محتاطانه عمل مي كردند، حتي بعضي نيز براي حضور در نماز جماعت احتياط مي كردند. به خصوص دانشجويان پزشكي كه خيلي كم مي آمدند ولي بعضي از آنها هم افراد مذهبي و خوبي بودند. اما از جمله فعاليت هاي انقلابي كه ما در دانشگاه سازماندهي كرديم به طور خلاصه بايد عرض كنم كه يكي برگزاري نمازهاي جماعت در ايام ماه مبارك رمضان و برگزاري جلسات قرآن بود. همچنين برهم زدن جلسه سخنراني وزير علوم پهلوي در دانشگاه بود كه رئيس دانشگاه شيراز دكتر فرهنگ مهر كه واقعاً قصد داشت مغزشويي كند، او را دعوت كرده بود و من اواسط جلسه سخنراني بلند شدم و فرياد زدم و پرخاشگرانه وضعيت دانشگاه را زير سؤال بردم و گفتم كه چرا مرا ثبت نام نكرده اند. جلسه با شعارهاي تند و تيز تمام شد و بعد رئيس دانشگاه مرا خواست و با عصبانيت برخورد كرد و گفت تو آبروي دانشگاه پهلوي را بردي. يكي ديگر از برنامه هاي مهم ما در سال 1350 كه من و مهندس طاهري سازماندهي كرديم، نوشتن اعلاميه عليه جشن هاي 2500 ساله بود. يادم هست اعلاميه ها را در قوطي بيسكوئيت مينو گذاشتيم و به طرز جالبي بسته بندي كرديم. در اعلاميه ها شعارهايي مثل مرگ بر امپرياليسم و كمونيزم و نظام سلطنتي و شعار پيروز باد اسلام نوشته بوديم كه آن را در شهرهاي مختلف با كمك دوستان مان توزيع كرديم. بعد هم مهمترين اقدامي كه موجب اخراج من از دانشگاه شد، سازماندهي و فعاليت در جهت اعتصاب در دانشگاه بود كه يكي، دو روز بعد هم بازداشت شدم.* چه تاريخي بود؟ زمانش يادتان هست؟ شما را به كدام زندان بردند؟- زمستان 1350 بود. زندان شهرباني، ارگ كريم خان زند بود. مرا به بند عمومي بردند كه آنجا ديدم خيلي بچه ها بازداشت هستند. از جمله اكبر صابري، حاجي وندي، احمد شادبختي، محمود فرشيدي، هادي خانيكي و...* در زندان شكنجه هم شديد؟- چند روز اول زندان كريم خان بودم. روزي مرا صدا زدند و براي بازجويي به سلول هاي ساواك بردند. ساواك شيراز سه، چهار تا سلول به صورت اتاق پنج، شش متري داشت. بعد از ما اقرار گرفتند. من اقرار نكردم به شدت تهديدم كردند ولي چيزي را برعهده نگرفتم. بعضي دوستان تحت فشار ماجراي توزيع اعلاميه ها را اقرار كردند. بعد مرا داخل سلول بردند و به دو نرده آويزان كردند. دست هايم را با دستبند فلزي به نرده ها آويزان كردند. هنوز آويزان نشده بودم كه فشار شديدي روي كتف ها و دست هايم آمد. حالت سختي بود، جريان خون در بدنم سخت شده بود و در همان حالت به پاهايم شلاق مي زدند. پس از مدتي شكنجه، تصميم گرفتم خودم را به بي هوشي بزنم و همين موجب شد تا مرا از نرده باز كردند. * پس از اين دوره زندان، كجا بوديد و چه مي كرديد؟- پس از زندان، مرا به سربازخانه بردند. در پادگان كازرون 17 نفر دانشجو در وضعيتي همانند من بودند كه از دانشگاه هاي مختلف از جمله شيراز آمده بودند. آنجا رفقاي دوره دانشجويي ام را ديدم. يكي از آنها حسين اولياء بود كه بعد براي عضوگيري و فعال كردن او، به احمد شادبخشي دوست مشتركمان گفتم كه روي او كار كند. او هم با آب پياز براي او نامه اي نوشت. اين نامه دست ضد اطلاعات افتاد. اگر چه محتواي آن چيز مهمي نبود ولي صرف اينكه يك سرباز صفر براي نوشتن نامه به يك دانشجوي سياسي از آب پياز استفاده كرده بود، دليل مجرميت شد. حسين اقرار نمي كرد. او را گرفتند و به شدت كتك زدند. شكنجه او عجيب بود به اين صورت كه صندلي فلزي را روي بخاري برقي گذاشتند، صندلي كه داغ شد، شلوار او را پايين كشيده و او را با بدني لخت به زور روي صندلي داغ نشاندند و باسن و ران او جزغاله شد. از شدت درد از هوش رفت و بعد دچار اختلال حواس شد و در همان حال مطالبي را گفت از جمله اينكه با من ارتباط دارد و صحبت كرده و من او را به عضويت گروه درآورده ام. دستگيري دوباره من متعاقب اعترافات او بود. در سربازي، از كازرون به لار و از آنجا به ساري منتقلم كردند. در ژاندارمري ساري به عنوان سرباز صفر بودم. مرا از باب اينكه با سربازها اختلاط نداشته باشم در پادگان نگه نمي داشتند. در همان ايام بود كه با چند تن از دوستانمان با احتياط و آرام فعاليت مي كرديم. يكي از دوستان به نام سعيد شاهسوند هم جزوه هاي مجاهدين خلق را مي آورد تا بخوانيم و تكثير و توزيع كنيم. وقتي جزوات آنها را مي خوانديم، براي ما بن بست فكري درست مي كرد. مثلاً جزوه شناخت را مي خوانديم كه حاوي مطالب ماركسيستي بود و با اسلام سازگاري نداشت. در بحث هاي اقتصادي هم با عقيده آنها مشكل داشتيم چون مالكيت را نفي مي كردند. آن دوره جو بسيار اختناق آميز و هول آوري بود. به هر كسي نمي شد اعتماد كرد. ما هم دين خودمان را دوست داشتيم و از طرفي مي ديديم حرف هاي مجاهدين در بعضي موارد با دين ما جور درنمي آيد. اما در آن دوره خيلي هايشان آدم هاي فداكار و اهل مبارزه اي بودند كه اين ايستادگي به چشم بزرگ مي آمد، چون در برابر اختناق رژيم هم كار سهلي نبود. اين بود كه من در دوره سربازي چون امكان تماس و ارتباطي هم با كسي نداشتم، در اين مسئله در تناقض قرار گرفتم.*پيش از اين دوره با سازمان مجاهدين همكاري، فعاليت يا ارتباط داشتيد؟- در شهريور 1350 كه اعضاي سازمان مجاهدين خلق دستگير شدند، يكي از اعضاي آنها عبدالرسول مشكين فام بود كه شيرازي بود. ما بعدها با برادر او در زندان كريم خان، هم زندان شديم. اما در ايامي كه خانم پوران بازرگان، همسر محمد حنيف نژاد به شيراز مي آمد، در منزل آقاي مشكين فام سخنراني هاي سياسي مي كرد. من از آنجا با مجاهدين خلق آشنا شدم. ارتباطم هم از طريق آقا سيدرضا ديباج بود. او فردي مذهبي و جزو دستگير شدگان شهريور 1350 بود كه زيرشكنجه به شهادت رسيد.ما گروهي داشتيم به نام مجاهدين اسلام كه آقاي مهندس طاهري اداره مي كرد و با مجاهدين خلق آن زمان از طريق آقاي ديباج و سعيد شاهسوند ارتباط داشتيم، البته بدون آنكه بدانيم.*شما از جمله چهره هايي بوديد كه در زندان با چهره هاي اول سازمان مجاهدين هم سلول يا هم بند بوديد و با آنها مباحثه كرده و پيگير تناقضات فكري و ايدئولوژيكي آنها بوديد. در كدام دوره زندان، كجا و چگونه اين مراودات و مباحثات جدي شد؟- تيرماه 1352 مرا به حشمتيه تهران كه پادگان نظامي بود، آوردند و به سلول بردند. ما را از حشمتيه براي بازجويي به ساواك آوردند. بعد از مدتي مرا از آنجا به زندان قصر بردند. زندانيان سياسي را اول به بند 1 و 8 مي بردند. مدتي بعد مرا از قرنطينه به بند شماره 4 منتقل كردند. اواخر تابستان يا اوايل پاييز بود. در بند شماره 4، عده اي از مشاهير مجاهدين خلق زنداني بودند از جمله مهدي تقوايي، همان كسي كه به رضايي ها از اعضاي سازمان مجاهدين پناه داده بود يا هادي روشن روان و تعداد ديگري از قديمي هاي مجاهدين، از روحانيون سرشناس نيز آقايان فاكر، بيات و گرامي آنجا بودند. اعضاي مجاهدين خلق خيلي زود به من اعتماد كردند. به سراغم مي آمدند و با من قدم مي زدند و سوابق مرا مي پرسيدند. براي من معلم گذاشتند كه به من قرآن بياموزد. بعد كه به من جزوه مي دادند من بر سر جزوه هايشان دچار مشكل شده بودم. حداكثر فهم آنها از وحي انبياء، فهم كاتاليزوري بود و قرآن را با نگاه شخصي و گروهي تفسير به رأي مي كردند. اما فضا به گونه اي بود كه شكستن آن سخت بود. يك بار با محمدجواد قديري كه معلم قرآن مجاهدين بود جر و بحث كردم، فايده اي نداشت. باز يادم هست روزي در زندان فردي به نام احمد رودي از اعضاي سازمان را ديدم كه داشت كتاب چگونه انسان غول شد را مطالعه مي كرد. در همان حال من داشتم كتاب امام علي نوشته دكتر عبدالمقصود را مي خواندم و رو كردم به او گفتم: احمد تو شيعه هستي؟ گفت: بله يعني چه؟ اين چه سوالي است؟ گفتم: چند بار زندگي اميرالمؤمنين را خوانده اي؟ گفت، يك بار هم كامل نخواندم. گفتم به تو چه مربوط است كه انسان چگونه غول شد. گفت اين سير مطالعاتي است كه بچه هاي سازمان دارند. چون بچه هاي سازمان به درست بودن فرضيه تكامل اصرار داشتند و بعد با او جر و بحث كرديم.* تضادهاي فكري شما با اين نوع تفكرات اعضاي سازمان مجاهدين در زندان به كجا انجاميد؟- من براي خودم سير مطالعاتي در پيش گرفتم. مثلاً اول پيش آقاي بيات رفتم و از او خواستم كه به من فلسفه ياد بدهد و اين شد كه او مدتي روش رئاليسم علامه طباطبايي را به من تدريس كرد. پس از مدتي مرا از بند 4 به بند 2 و 3 بردند. زمستان 1352 بود كه در اين بند با آقاي محمد رجبي دوست شدم. او فلسفه خوانده بود، شاگرد مرحوم دكتر فرديد بود. رجبي فرزند مرحوم علي دواني است. او به من توصيه كرد كه اگر مي خواهي جريان هاي فكري معاصر را بشناسي، ناچاري كه فلسفه بخواني. رجبي به من منطق و فلسفه عمومي ياد داد. تاريخ فلسفه و سير حكمت را نيز پيش او آموختم. شايد كتاب سير حكمت در اروپاي فروغي يكي از بهترين كتاب هايي باشد كه در اين باره نوشته شده و من آن را به شكل كلاسيك پيش آقاي رجبي خواندم. در كنار اينها پيش مرحوم قدسي خراساني كه شاعر برجسته اي بود و با آقاي محمدتقي شريعتي در يك اتاق بود، عربي مي خواندم و نيز درس هايي از آقاي طارمي كه طلبه بود گرفتم. همه اينها باعث شد تا با انحرافات ايدئولوژيك آنها به صورت عميق و مستدل آشنا شويم و راه خودمان را پيدا كنيم. نفاق شان هم از همان زمان در تناقض قول و عمل پيدا بود. بعد كه نفاق شان براي من روشن شد تصميم گرفتم در زندان با آنها قطع رابطه فكري كنم و دائماً بهانه مي آوردم و از آنها دوري مي كردم.* شما پس از آزادي از زندان خيلي تلاش كرديد تا انحراف سازمان مجاهدين را افشا كنيد. چگونه اين كار را مي كرديد و آيا با مشكلاتي در فضاي آن دوره روبه رو نبوديد؟- بله. اولين همتم پس از زندان، تشويق افراد براي پيوستن به جريان مبارزه و در عين حال دوري از مجاهدين خلق بود. من جزوه هاي سازمان مجاهدين خلق را قبل از زندان آخر به دوستانم داده بودم و مي خواستم تحولات فكري آن ها و مباني انحرافي اش را براي آن ها آشكار كنم. اين بود كه يك يك دوستانم را پيدا مي كردم و موضوع انحراف سازمان را براي آنها شرح مي دادم. اگرچه بعضي ها مي گفتند تو بريده اي. البته واقعاً از طرفي فضاي خفقان بود و از طرفي فضاي سخت اين انحراف ها و چالش ها كه هر كسي را سردرگم مي كرد. اين بود كه تصميم گرفتم به قم بروم و درس علوم ديني بخوانم.* در قم هم به مبارزات سياسي و انقلابي ادامه داديد؟- بله. اول در حادثه 19 دي 56 قم بعد از شهادت آقامصطفي خميني فعاليت داشتم و در مرحله اي براي خريد اسلحه به شيراز رفتم. بعد در تظاهرات ساري شركت كردم. يادم هست همان جا در تظاهرات شعاري دادم با اين عنوان پنجاه سال سلطنت، پنجاه سال خيانت و مردم همه همراهي كردند. بعد هم ماجراي 17شهريور پيش آمد كه خيلي تأسف خوردم كه چرا من در آن تظاهرات شركت نكرده ام.


* هنگام ورود امام به ايران در 12 بهمن 57 كجا بوديد و چه مي كرديد؟- من هم همراه با خانواده ام با وانت نيسان خود را به تهران رساندم. در مراسم ورود حضرت امام فعاليت جدي نداشتم و از دور نظاره گر فرمايش حضرت امام در بهشت زهرا بودم. بعد از پايان مراسم بهشت زهرا، تعدادي از اهالي قم را سوار ماشين كرده و به قم رساندم. 23بهمن هم با خانواده به طرف بهشهر به راه افتادم تا در آنجا بتوانم به انقلاب خدمتي بكنم.* انگار حكم تشكيل كميته بهشهر را هم شما در اوج پيروزي انقلاب از آيت الله مهدوي كني گرفتيد؟ چه شد و چگونه اين كار را انجام داديد؟- شهر بهشهر حوزه علميه اي داشت كه در مسجد ملاصفر علي بود. رئيس آنجا آيت الله محمد شاهرودي بود. آن ايام كه ايشان بيمار و خانه نشين شده بودند برخي از روحانيون شهر به آنجا رفتند و اعلاميه دادند كه كميته تشكيل داده اند. اين در حالي بود كه ما خودمان كميته تشكيل داده و در حال فعاليت بوديم. در اين شرايط زياد سخت نگرفتيم و با آنها مذاكره كرديم كه كميته شما، كميته قضايي باشد. چون در شهر دادگستري نداريم و ما هم انتظامات را اداره مي كنيم و وجود دو نيروي مسلح در شهر به صلاح نيست. آنها گوش نكردند و گفتند كميته واقعي ما هستيم. همان دوره بود كه بچه هاي انقلابي با شجاعت اسلحه خانه هاي شهرباني و ژاندارمري را خالي كرده بودند و دست خيلي ها اسلحه بود. بعد فضاي كاري بين نيروها و گروه ها مشكل ساز شده بود و من احساس كردم كه اين روند ممكن است به اختلاف منجر شود. به تهران آمدم و به مقر كميته كه در مجلس شوراي ملي بود، رفتم. آقاي بهزاد نبوي از ساختمان بيرون آمد، سابقه مرا كه پرسيد، سريع مرا به داخل برد. من با بهزاد نبوي هم بند نبودم و او مرا نمي شناخت. گزارش مختصري نوشتم و اوضاع شهر را توضيح دادم. او گزارش را نزد آيت الله مهدوي كني برد. چند لحظه بعد برگشت و گفت، آيت الله مهدوي گفتند شما حكم را به نام خودت يا به نام هر كه صلاح مي داني بنويس، من امضاء مي كنم. من هم حكم را اين طوري نوشتم: جناب حجت الاسلام والمسلمين آقاي شيخ محمد شاهرودي، بدين وسيله به شما ماموريت داده مي شود كه كميته انقلاب اسلامي بهشهر را با مشورت ساير روحانيون و كمك آقاي احمد توكلي و آقاي نبي كاظمي تشكيل بدهيد. با اين حكم قصد داشتم هم بزرگي آقاي شاهرودي را حفظ كنم و همه روحانيت را شريك كنم و هم در عمل كار از دست ما خارج نشود. با همين حكم بود كه هم اختلافات آنجا را سروسامان داديم و كميته انقلاب اسلامي بهشهر فعالانه شكل گرفت.* بعد از انقلاب شما يكي از مخالفان و منتقدان جدي بني صدر بوديد. حتي براي گفت وگو در باره مسايل مربوط به او با امام ملاقات كرديد و در مجلس اول هم نطق تندي عليه او داشتيد. شما او را چگونه مي ديديد و انتقادهاي شما چه بود؟- وقتي بحث انتخاب بني صدر پيش آمد، اكثر نيروهاي انقلابي و قديمي بهشهر مخالف بني صدر بودند. البته مخالفت ها جدي نشده بود. من از گذشته نوشته هاي بني صدر را خوانده بودم و رگه هايي از اباحي گري و دور از مباني اسلام را در آن ديده بودم. در عالم سياست هم رفتارش پسنديده نبود. نوعي سلوك متكبرانه داشت. با تمام تلاشي كه كرديم بر سر تعيين وزراي كابينه شهيد رجايي، كه قرار بود حكميت بشود، او در پايان حكميت را هم نپذيرفت. يك بار در همان جلسات حكميت برگشت به من گفت تو اولين كسي بودي كه در مجلس عليه من نطق كردي و چرا چنين سخن گفتي؟ من هم جواب دادم: بله شما كه ايران نبوديد، فرانسه بوديد، ما انقلاب كرديم، زندان رفتيم تا حكومت عوض شود و شاه نداشته باشيم، رئيس جمهور داشته باشيم كه اگر اشتباهي مرتكب شد، در انتقاد از مسئولان حكومتي آزاد باشيم. اما او با روحيه متكبرانه و خودخواهي كه داشت همه نيروهاي انقلاب از جمله آقاي ميرحسين موسوي را طرد كرد.* در ملاقات با امام چه نتيجه اي گرفتيد. امام چه نظري داشتند؟- با چند نفر ديگر، چندين بار پيش امام رفتيم و در باره بني صدر با ايشان صحبت كرديم. يك بار كه حدوداً 40 نفر از نماينده هاي جوان مجلس مي شديم، تصميم گرفتيم پيش امام رفته و مسأله جنگ و بني صدر را با ايشان مطرح كنيم. بدون تعيين وقت قبلي به دفتر امام در جماران رفتيم. حوالي ظهر بود كه مسئول دفتر امام گفت: شما بدون وقت قبلي آمده ايد. من جواني كردم و به پاسخ ايشان اعتراض كردم و گفتم: ما چهل نفر نماينده مجلس هستيم، نمي توانيم ده دقيقه امام را ملاقات كنيم؛ اگر كار نداشتيم كه نمي آمديم. آن بنده خدا با اوقات تلخي خدمت امام رفت و برگشت و گفت بياييد برويد داخل. وارد اتاق شديم و امام تشريف آوردند و دوستان حرف هايشان را زدند. نمي دانم من بودم يا شهيد استكي نماينده شهركرد كه قرار بود در مورد اختلاف مجلس و بني صدر صحبت كند. تا خواستيم بحث را آغاز كنيم امام با خنده گفت: ناراحت نباشيد، درست مي شود. الان جنگ است و برويد دنبال وحدت باشيد و سعي كنيد اختلاف حل شود. ما همه عصباني بوديم و آرامش حرف هاي امام مثل آبي بود كه روي آتش عصبانيت ما ريخته شد و وقتي بيرون آمديم اصلاً التهابي نداشتيم. علي آقا محمدي نماينده همدان به من گفت: خيلي خوب شد، چون اگر امام چيزي عليه بني صدر مي گفت ما فردا چهل شهر را در نماز جمعه عليه بني صدر به هم مي ريختيم. من هم ديدم واقعاً حرف خوبي مي زد. تاريخ گواه مداراي مجلس و رجايي با بني صدر است. بحث بر سر شخص بني صدر نبود بلكه اختلاف نظر ايدئولوژيكي بود. اينها بايد به خوبي در تاريخ ثبت و بررسي و منعكس شود.


نگاه امروز
زمان مي ايستد
فرشاد مهدي پورزمانه آسيمه سر، طي طريق مي كند و ملالي نيست جز دوري رفاه و كم بهرگي از ماشين؛ آدمي، ميزان الحراره اين بي قراري است و هر روز از گوشه اي اسمي و ايسمي، رهزن راه و راهي فناست. در اين ميدان، كه از گوي توفيق و كرم خبري نيست، اگر سخني هست، بايد در پرده گفت تا مبادا حراميان، سر رسند و بار بردارند... و حضرت روح الله آرام و با سلام، در چنين وقتي ظهور كرد. ظهوري تاريخي و بي بازگشت؛ در عصري كه نداي مرده باد ايدئولوژي برخاسته بود و وارثان ماركس، بر سفره بي بركت گلاسنوس، جان گذاشته بودند و ناني نداشتند كه بردارند، آزادي افسانه اي افسون گر بود و مدرنيته فتانه، خانه و كاشانه را ويرانه كرده بود.اول. مي گويند كه اگر انقلاب بهمن 57 به بار نشست، شيب نامنظم توسعه اجتماعي و طرح هاي كور شاهنشاه مدفون شده و افزون خواهي تاريخي ايرانيان بود كه موجب و موجد آن شد. اين را نمي گويند، بلكه نوشته اند و خوانده ايم و در تمامي دوره هاي ارشد و دكتراي دانشگاه هاي اين كشور، جماعت درس خوانده با همين بافته ها و ساخته ها تربيت مي شوند. تكليف گروه مشهور به منتقد هم كه (تعريف شان نامشخص است، چرا كه ديگران غير از خود را عوام مي دانند) روشن است، كار را كار انگليسي ها مي دانند و چيز خوانده ترهاشان هم پاي قيمت نفت و اجلاس گوادالوپ و چيزهاي ديگر را به ميان مي كشند. يعني برنامه و هدف انقلابي كه بسياري در تحليل اش ناتوان مانده و تنها مي توانند با خلاف آمد خواندنش كمي آن را توصيف كنند، زير دست و پاي تجربه گرايي ذبح شده و به گوشه تاريخ مي رود. دوم. خنده دارتر از اين نمي شود كه درباره انقلاب راز آلود 57 اگر كاري شده و تحليلي، آن چه برايمان باقي مانده عمدتاً كار خارجي ها (و غربي ها) است و اندكي ايراني ها. فقط در آمريكا صدها پايان نامه درباره امام و انقلاب نوشته شده است و چندين برابرش درباره ايران جديد. انقلاب بهمن 57، يك گذار تكرار ناشدني در مسير بشر بود؛ رمزي نو داشت و در بطن خود وامدار سنت. اگر اين انقلاب، به جمهوري اسلامي پيوند خورد، نه به پايان رسيد و نه به اكمال. انقلاب اسلامي مي خواست (و مي خواهد) كه كاخ زر را در هم فروپاشد، بساط زورمداران را برچيند و مزوران را از صفحه روزگار بدر كند؛ اين نبرد را پاياني نيست و از همان روزي كه آدم عصيان كرد و هبوط داده شد و قابيل دست به خون برادر آغشت، شيشه عمر آرامش شكست و فاش شد كه انسان، اگر بخواهد كه بماند بايد با شيطان رانده شده درافتد؛ اين چنين پيروزي بر مثلث ظلماني (زر و زور و تزوير)، آرمان اصلي انقلاب بود و چشم انداز آتي، ميزان حصول اين آرزو و راه هاي نارفته است.***شايد اين حرف ها كمي شعاري بنمايد، اما انقلاب را بايد از سر نوشت و سرنوشت ميهن را در آيينه آن تصوير كرد؛ انقلاب را بايد دوباره خواند و قصه هايش را نوشت و پيراست و زنگار از روي آن حماسه زدود. انقلابي را بايد باور كرد كه مي خواست فرهنگ را بسازد و ظالم را براند و سرود عدالت را بسرايد؛ انقلابي كه بودنش وامدار آمار توسعه رفاه پروري نبوده و نيست و تابلوهاي بزرگ شهري مملو از خبرهاي اقتصادي، گواه وقوع آن. انقلابي كه نامش تنها يادآور جشنواره فيلم فجر و جام بين المللي كشتي و چند سريال بي سر و ته تلويزيوني نيست. انقلاب از زماني آغاز شد كه عقربه هاي ساعت تمدن مدرن ايستادند و قرار شد تا قراري تازه پديد آيد.















زندگی











دگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دستا٬ خنده بر لبانشون
توی شب صدایی جز گریه بی صدا نبود
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دلو باز نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غمو از دلم جدا نمی کنه
قصه ماتم من هر چی که بود٬ هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته یه آدمه
وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمی خوام مثل همه گریه کنم٬ دیگه گریه دلو باز نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها٬ غمو از دلم جدا نمی کنه...
دلکم گریه نکن اشک نریز این چنین بر سرخود خاک نریز دلکم جیغ نکش داد مکن زو که رفته تو دگر یاد مکن دلکم سرگشته و بی تاب نباش این قدر پرغم و اندوه نباش دلک افسوس نخور آه نکش دور دلدارت رو دیوار بکش دلکم شکوه نکن راضی باش چاره اندیش و پی راهی باش دلکم بازچرا چشم به دردوخته ای در غم او چو شمع سوخته ای دلکم یار تو را قال گذاشت در دلت حسرت دیدار گذاشت دلکم دست از عشقت بردار دست از غصه و ماتم بردار دلکم باز بخند شادی کن نام او را از سرت خالی کن دلکم گوش به روی سخنم می بندی می روی دنبال یاروبه منم می خندی
حالشو ببرید









دیار عاشقان
کاش ميشد در ناشناخته مکاني غريب به ديدار خورشيد ميرفتيم دستهايمان را به دستان مهربان اسمان ميداديم و دلنگراني هايمان را قسمت ميکرديم کاش ميشد ان پسرک فال گير برايمان فال بگيرد و با هر جمله اش که مرا در اتش اضطراب ميسوازند نگاه مطمئن تورو ببينم و ارامش درياي طوفاني دلم را حس کنم

کاش ميشد در سرزمين پونه هاي وحشي دل به عروسيه عروسکها ميرفتيم و دل به مهتاب مي سپرديم تا از زيبايش حلقه ي زيبايي درست کند بر سر من و تو بگذارد کاش ميشد سوار بر اسب بي قرار مجنون شويم و تا کوير تشنه ي عشق پيش برويم و بر خار هاي بيابان " عشق " را حک کنيم کاش ميشد زير درخت نارون به دستان من و تو زنجير ميزدند و ما تا ابد براي هم مي مانديدم و مرز بودن ها و نبودن ها را طي ميکرديم کاش ميشد......

براستی عشق چیست
به كوه گفتم عشق چيست؟! لرزيد

به ابر گفتم عشق چيست؟! باريد

به بادگفتم عشق چيست؟! وزيد

به پروانه گفتم عشق چيست؟! ناليد

به گل گفتم عشق چيست؟!پرپر شد

به انسان گفتم عشق چيست؟

اشك از ديدگانش جاري شد و گفت: ديوانگيست!!!

تا تو رفتی
تا تو رفتی اين دل من بی تو تنها مانده است
آتشی زين کاروان رفته بر جا مانده است
روزها بگذشت و من در شوق ديدارم هنوز
منتظر چشمم به بازيهای فردا مانده است
طاقت بار فراقت بيش از اينم مشکل است
همتی کاين رهرو کوی وفا وا مانده است
روز و شبها با خيالت گفتگوها کرده ام
زنده مجنون با اميد عشق ليلا مانده است
شوق ديدار تو بر اين دل تسلی ميدهد
زين سبب در اين مصيبتها شکيبا مانده است
در ميان بحر غمها زورق قلبم شکست
قايق بشکسته سرگردان به دريا مانده است
سهم من از گردش دور زمان شادی نبود
بار سنگينی ز ناکامی و غمها مانده است
کاش بودی و ميديدی چه دردی ميکشم
ای طبيب من ؛ مريضت بی مداوا مانده است


گفتم
گفتم سلام گفتي برو قلبم واست جا نداره

گفتم تو رو خدا نرو گفتي که فايده نداره

فکر نمي کردم که تو هم مثل غريبه ها بشي

دل تو هم سنگي بشه.. يه روز ازم جدا بشي

پا رو دلم گذاشتي فکر کردي که کي هستي

تو دل ما زياده........ عاشق راستي راستي

کي گفته که اگه بري پنجره مون بسته ميشه

دلم تو سينه ميميره... يه مرغ پر بسته ميشه

اينجوري هام نيست بخدا بهت نميگم که بمون

فقط اينو يادت باشه... که من بودم يه مهربون

حالا اينو خوب مي دونم تو خيلي بي وفا بودي

قلب تو با اون يکي بود تو هم واسش خدا بودي
مال منی و به اندازه دلم
یا معبدی که به سمت تـــو مایلم
بغض شبانه که از راه می رسد
خورشید وار می آیی مقابلم

حالا که از تـــو به دریا رسیده ام
پس کو بساط رسیدن به ساحلم
عشق یعنی
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخستین تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
از دوست داشتنت سروده ام

از کوچه های متروک سکوت سیاه رنگ از ان بي وفايي ها از ان يگانه اي كه دوباره مرا كوك نكرد كه در ميان باد به رقص برخيزم اخرين وداع تپشي بود از قلب كوچكم كه هجده سال مي نواخت واواي بود از ان لحظه هاي كه با اشك بدرقه مي كردم ونگاه هایي بود از ان چشمان خسته ام كه روز و شب مي باريد براي تو و اخرين وداع خواهشي بود از تو ان زمان كه از كنار مزارم مي گذري به روي گورم گلي بگذاري به پاس عشقم اري يگانه ي من اخرين وداع تنها سروده ايست كه در ميان خونم جاريست و اخرين اوايست كه
فراموشی.......................
فراموشي به اين آسونيا نيست اميد من. دلم از تو رها نيست ميخوام تو ياد من عشقت بميره ولي از قلب من مهرت رها نيست دارم آتيش مي گيرم از جدايي ولي هيچ كس به فكر دل ما نيست خدايا پس ميون اين همه دل چرا حتي يكيشون با وفا نيست همه دنيا ميدونن اين حديثو

كه آرامش براي عاشقا نيست
پاسخ ده
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سر ها در گريبان است
کسی سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را .
نگه جز پيش پا را ديده نتواند ؛
کهره تاريک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کسی ياری:
به اکراه آورد دست از بغت بيرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون ؛ ابری شود تاريک ؛
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت .
نفس کاين است ؛ پس ديگر چه داری چشم ـ
ز چشم ِ دوستان دور يا نزديک .
سلامت را نخواهند پاسخ گفت

دل من خسته ز دنیا
دل من خسته ز دنیا شده بود
زندگی با تو تمنا شده بود
دل من کلبه ی دلها شده بود
در دل عاشق تو جا شده بود
دل من تنهای تنها شده بود
ماه من حسرت شبها شده بود
کاش ای کاش دلت پر می زد
به هوای دل من سر می زد
تو بیایی دل من میمیرد
دل من رنگ دلت میگیرد

دل من حسرت دیدن دارد
دل من شور پریدن دارد
با تو
با تو پر كشيدن، زندگي ام بود...!تو را در امواج دريا آرام ديدن كارم بود...!تو را از عشق خواستن احساسم بود...!تو را هميشه ديدن فكرم بود...!فكر بي تو بودن عذابم بود...!لحظه هاي با تو بودن كار دلم بود...!با تو به آسمان رفتن همه وجودم بود...!با تو از عشق گفتن سرابم بود...!تو را همچون فرشته ديدن اميدم بود...!با اين همه هميشه بدون احساس از كنارم گذشتي

جدايي
افتاده روي موجي سرد و خاموش به گاه مرگ زيبــــــا قوي درياجـــــــدا افتاده تنهـــــــا و پريشان به قلب کوچکش انبوه غمهـــا در آن دم بــا نگاهي تلخ و کمرنگ به سوي گنبد مينا نظر کـــــردبه ياد لـــــــحظه هاي خوب پرواز ز غم سر را نهان در زير پر کرد کنون اين قوي زيبـــــا دلشکسته ز پا افتاده و غمگـــين نشسته دگــــــــــــر جايي در آن بالا ندارد اميد از خود دل از دنيا گسستهنمـــــيداند کسي در گـردش چرخ چه بازيها که دارد دست تقديـربلند آواز مـــــــــــــــــــرغ آسمانها دل افسرده غمين افتاده در زيردر آنجـــا مرغک زيبــــــــــاي دريا شده تنـــها که تنهــــايي بميردرسيده وقت مـردن آه و افسـوس که قو در اوج زيبـــــــايي بميرد

تابلو جاده ها
رو تابلو های جاده ها , سر گذر پياده ها برات پيغام گذاشتم که هيچ کسو تو دنيا قد تو دوست نداشتم
واسه يه دنيا آدم يکی يکی نامه دادم از تو که بودی عشقم واسه همه نوشتم
بيابونا ميدونن , آسمونا ميدونن , جنگل و کوه و صحرا حتی اونا ميدونن
مسافرا ميدونن , همه زائرا ميدونن , اونايی که تو غارن خبر اين عشقو دارن
حتی پری درياها , شاهزاده های روياها , سنگ صبورم ميدونه , قلعه نورم ميدونه , پرنده های آسمون , فرهاد کوه بيستون
ساربون های صحراها , ماهيگيرای درياها , پروانه های باغچه ها , عروسکهای طاقچه ها , کفتر گنبد دور دور دورم ميدونه
واست پيغوم گذاشتم که هيچ کسو تو دنيا قد تو دوست نداشتم
هيچ کسو تو دنيا قد تو دوست نداشتم