۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

غروب تقدیم به همه منوجانیهای گل وگلاب
آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد
آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود برای هميشه خشکيد
آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد
آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند
آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد
آن زمان من مرده ام
وشب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين
ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی وتنهايی پوسيدند
و من از ميان رفتند
و آن لحظه من تنها يک چيز دارم
و آن خداوند يکتاست که بيشتر از هميشه به او نزديک شده
اما آنگاه مطمين باش
که برای اولين بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد
زيرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می کنم
احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه ميگيرد
کوچهايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت
از رويای زيبای دنيا نگفت
از سبزی دست های پر محبتت هيچ نگفت
کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود
نميدانم چرا؟
کوچه ای که ميان من و تو بود زيبا نبود

تک دختری که عشق تورا دوست داشت مرد
در آبی نگاه تو معنا نداشت مرد
در انتظار پنجره ها را شکسته بود
از اين همه دروغ و ريا شکسته بود
در يک غروب سرد زمستان به خواب رفت
از لحظه ها جدا شد تا آفتاب رفت
باور نمی کنم که به اين سادگی گذشت
از کوچه های خالی مردانگی گذشت
ديدی تمام قصه های ما اشتباه بود
شش دفتر کنار اتاقم سياه بود
ديگر فريب دست قضا را نمی خورم
گندم به پشت گرمی حوا نمی خورم
فردا کنار خاطره ها بيگانه می شوم
در پيچ و تاب جاده ها ديوانه می شوم
در پيچ خوابها بی تو بی تاب مانده ام
از گرمی نگاه تو شب تاب مانده ام
روزی که بی حضور تو آغاز می کنم
در کوچه های خاطره پرواز می کنم
اشکی که از زلا لی عشقم چکيده است
از چشمای پاک تو بهتر نديده است
تقدير من هميشه شکيبايی وفاست
او از ترانه تنهاي ام جداست
مردی که من بر سر راهش نشسته ام
بيگانه ای که از تب عشقش شکسته ام ديگر کنار آينه ها پيدا نمی شود
رويا که بی حضور تو زيبا نمی شود

چراچرا



چرا دنیا پر از حادثه های وارونست...
عاشق کسی می شی که عاشقی نمی دونه...
من به دنبال تو و تو به دنبال یکی دیگه...
هیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمی گه...
من واسه چشمای نازنین تو یه دیوونم...
من دوستت دارم...
من دوستت دارم ولی علتش رو نمی دونم...
حالا که می خوای بری بذار نگاهت بکنم...
چون یه بار دیگه می خوام این دلو ساکت بکنم...
یه چیزی فقط بذار...
یه چیزی فقط بذار روز تولدت٬ هدیمو بیارمو بدم دست خودت...
آدما فکر می کنن عاشقا خیلی غم دارن...
کاش فقط این بود... اونا خیلی کسا رو کم دارن...
عاشق کسی می شن که عاشقاش فراوونه...
بین انتخاب عشقش٬ عمریه که حیرونه...
اونی که دوست داری چرا تو رو دوست نداره؟؟؟
شاید هم دوست داره٬ ولی به روت نمی یاره...







غروب

هیچ نظری موجود نیست: